جز ساغر و میخانه و ساقی نشناسم
بر پایه ی پیمانه و شادی ست اساسم
گر همچو همای از آتش عشق بسوزم
از آتش دوزخ نهراسم ٬ نهراسم
جز ساغر و میخانه و ساقی نشناسم
بر پایه ی پیمانه و شادی ست اساسم
گر همچو همای از آتش عشق بسوزم
از آتش دوزخ نهراسم ٬ نهراسم
ســـوم
هفتــــم
چهلـــم
ســـــال . . .
چنـــد ســــال دیگــــر
الهی…
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی
پشت دیوار نشستم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که به غیر از این خانه مرا نیست.
از آنسوی تنهایی
از آنسوی بغض
از آنسوی باران
کسی صدایم میکند؛
تو بگو
…بروم یا بمانم؟!
دیروز و فردا هر دو نامردند ...!
دیروز با خاطراتش
و
فردا با وعده هایش ...
مرا فریب دادند
تا
نفهمم امروزم چگونه گذشت...