عاشقی از آن کارهاییست که به من نمیآد!
از آن نقش هاییست که نمیتونم بروم در قالبش
نمیتونم خوب درش بیارم…
نمیتوانم تحملش کنم.
تازه فهمیدم برای زنده ماندن
لازم نیست نگات… نفست… دلت… به کسی بند باشد.
تازه فهمیدم تقدیر بعضی دستها خالیست،
تقدیر بعضی اسمها تنهایی…
تازه فهمیدم به این زندگی عادت کردم
اینکه بهانه نباشم برای کسی
این که بهانه نباشد برایم کسی
اینکه میشود تنهایی قدم زد
تنهایی آواز خواند تنهایی رقصید
اینکه “من” هم برای خودش کسیست
حتی بدون “تو”…
نظرات شما عزیزان: