همه در تلاشند...
همه در گذرند
و زندگی را در لابه لای سنگها جستجو می کنند ...
گوییا سنگها بهتر از آنان می دانند..
اما من به دور از تمام این روزمره گی ها به غریبی دلم می اندیشم
...به دل خسته ام... به قلب پر امیدم...
خوب می دانم
کوچه پس کوچه های زندگی ذهنم را از تمام واژه های زشت و زیبا پاک کرد...
دیگر نمی دانم کدامین واژه شایسته غربت قلبم است ...
چقدر زود باوریم...زود دل می بندیم.و سخت فراموش می کنیم...
دنیای غریبی دارند این آدمها...
کاش ناممان اشرف مخلوقات نبود ونیروی تفکر نداشتیم
تا بر خودمان ومردمانمان وبر بی کسی مان دل بسوزانیم...
کاش پرنده بودیم که هرروز بی خیال از تمام دغدغه های زندگی پرواز می کردیم...
پرواز....
امروز نه دلم برای خودم سوخت نه برای دلم...
انگار آنچنان مهم نبود...
مهم نبود شکوفه ها را ببینم یا نه...
مهم نبود گل نر گس در مقابل سردی هوا شاداب تر است یا نه
...مهم نبود باران ببارد یا نه..
.مهم این بود که زندگی رو بیشتر از همیشه دوست داشتم
و شاید او هم در همه دلتنگی هایش به یاد من بود...
این مهم بود
نظرات شما عزیزان: